دلنوشته ها
چشم درد و راهب
ن : mohsen vafaee ت : پنج شنبه 24 شهريور 1390 ز : 14:50 | +

ميگويند در كشور ژاپن مرد ميليونري زندگي مي كرد كه از درد چشم خواب به چشم نداشت و براي مداواي چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزريق كرده بود اما نتيجه چنداني نگرفته بود.

پس از مشاوره فراوان با پزشكان و متخصصان زياد درمان درد خود را مراجعه به يك راهب مقدس و شناخته شده مي بيند.

به راهب مراجعه مي كند و راهب نيز پس از معاينه وي به او پيشنهاد مي دهد كه مدتي به هيچ رنگي بجز رنگ سبز نگاه نكند.

او پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمين خود دستور ميدهد با خريد بشكه هاي رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آميزي كند .

همينطور تمام اسباب و اثاثيه خانه را با همين رنگ عوض ميكند. پس از مدتي رنگ ماشين ، ست لباس اعضاي خانواده و مستخدمين و هر آنچه به چشم مي آيد را به رنگ سبز و تركيبات آن تغيير ميدهد و البته چشم دردش هم تسكين مي يابد.

بعد از مدتي مرد ميليونر براي تشكر از راهب وي را به منزلش دعوت مي نمايد. راهب نيز كه با لباس نارنجي رنگ به منزل او وارد ميشود متوجه ميشود كه بايد لباسش را عوض كرده و خرقه اي به رنگ سبز به تن كند.

او نيز چنين كرده و وقتي به محضر بيمارش ميرسد از او مي پرسد آيا چشم دردش تسكين يافته ؟

مرد ثروتمند نيز تشكر كرده و ميگويد :" بله . اما اين گرانترين مداوايي بود كه تاكنون داشته."

مرد راهب با تعجب به بيمارش مي گويد بالعكس اين ارزانترين نسخه اي بوده كه تاكنون تجويز كرده ام. براي مداواي چشم دردتان، تنها كافي بود عينكي با شيشه سبز خريداري كنيد و هيچ نيازي به اين همه مخارج نبود.

براي اين كار نميتواني تمام دنيا را تغيير دهي ، بلكه با تغيير چشم اندازت ميتواني دنيا را به كام خود درآوري.
تغيير دنيا كار احمقانه اي است اما تغيير چشم اندازمان ارزانترين و موثرترين روش ميباشد. آسان بينديش راحت زندگي كن.



:: برچسب‌ها: دلنوشته,
.:: ::.


برادر
ن : mohsen vafaee ت : پنج شنبه 24 شهريور 1390 ز : 14:43 | +


شخصي به نام پل يك دستگاه اتومبيل سواري به عنوان عيدي از برادرش دريافت كرده بود. شب عيد هنگامي كه پل از اداره اش بيرون آمد متوجه پسر بچه شيطاني شد كه دور و بر ماشين نو و براقش قدم مي زد و آن را تحسين مي كرد. پل نزديك ماشين كه رسيد پسر پرسيد: " اين ماشين مال شماست ، آقا؟"

پل سرش را به علامت تائيد تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عيدي به من داده است".

پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان اين است كه برادرتان اين ماشين را همين جوري، بدون اين كه دلاري بابت آن پرداخت كنيد، به شما داده است؟ آخ جون، اي كاش..."

البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزويي مي خواهد بكند. او مي خواست آرزو كند. كه اي كاش او هم يك همچو برادري داشت. اما آنچه كه پسر گفت سرتا پاي وجود پل را به لرزه درآورد:
" اي كاش من هم يك همچو برادري بودم."

پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با يك انگيزه آني گفت: "دوست داري با هم تو ماشين يه گشتي بزنيم؟"

"اوه بله، دوست دارم."

تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشماني كه از خوشحالي برق مي زد، گفت: "آقا، مي شه خواهش كنم كه بري به طرف خونه ما؟"

پل لبخند زد. او خوب فهميد كه پسر چه مي خواهد بگويد. او مي خواست به همسايگانش نشان دهد كه توي چه ماشين بزرگ و شيكي به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بي زحمت اونجايي كه دو تا پله داره، نگهداريد."

پسر از پله ها بالا دويد. چيزي نگذشت كه پل صداي برگشتن او را شنيد، اما او ديگر تند و تيـز بر نمي گشت. او برادر كوچك فلج و زمين گير خود را بر پشت حمل كرده بود.

سپس او را روي پله پائيني نشاند و به طرف ماشين اشاره كرد :" اوناهاش، جيمي، مي بيني؟ درست همون طوريه كه طبقه بالا برات تعريف كردم. برادرش عيدي بهش داده و او دلاري بابت آن پرداخت نكرده. يه روزي من هم يه همچو ماشيني به تو هديه خواهم داد ... اونوقت مي توني براي خودت بگردي و چيزهاي قشنگ ويترين مغازه هاي شب عيد رو، همان طوري كه هميشه برات شرح مي دم، ببيني."

پل در حالي كه اشكهاي گوشه چشمش را پاك مي كرد از ماشين پياده شد و پسربچه را در صندلي جلوئي ماشين نشاند. برادر بزرگتر، با چشماني براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائي رهسپار گردشي فراموش ناشدني شدند.



:: برچسب‌ها: دلنوشته,
.:: ::.


سلامتی
ن : mohsen vafaee ت : پنج شنبه 24 شهريور 1390 ز : 14:37 | +

به سلامتی‌ اون پسری که وقتی‌ تو خیابون نگاهش به یه دختر ناز و خوشگل میفته بازم سرشو میندازه پایین و زیر لب میگه: اگه آخرشم باشی‌... انگشت کوچیکهٔ عشقمم نیستی‌



:: برچسب‌ها: دلنوشته,
.:: ::.


سلامتی
ن : mohsen vafaee ت : پنج شنبه 24 شهريور 1390 ز : 14:36 | +

نشستم پاى مشروب گفتند بخوربگو به سلامتى اون که دوستش دارم پيکو به لبم نزديک کردم نخوردم ولى گفتم به سلامتى اون که ازش جون ميگيرم.، گفتند نخوردى؟گفتم من سلامتى اونوتو پاکى ميخوام:نه تومستى



:: برچسب‌ها: دلنوشته,
.:: ::.


پدر یعنی....
ن : mohsen vafaee ت : پنج شنبه 24 شهريور 1390 ز : 14:35 | +

پدر همون کسی هست
که لرزش دستش
دیگه چیزی از چای تو استکان باقی نگذاشته
ولی بهت میگه به من تکیه کن
و تو انگار کوه رو پشتت داری !!!!



:: برچسب‌ها: دلنوشته,
.:: ::.


دلنوشته
ن : mohsen vafaee ت : پنج شنبه 24 شهريور 1390 ز : 14:33 | +

بعضی وقت ها
یکی
طوری میسوزونتت که
هزار نفر
نمیتونن خاموشت کنن....
........................بعضی وقت ها
یکی
طوری خاموشت میکنه که
هزار نفر
نمیتونن روشنت کنن...



:: برچسب‌ها: دلنوشته,
.:: ::.


دلنوشته
ن : mohsen vafaee ت : پنج شنبه 24 شهريور 1390 ز : 14:32 | +

این روزها دیگر به خوابم هم نمی آیی ...

درکت می کنم!! ...

هم خوابی با دیگران تمام وقتت را گرفته



:: برچسب‌ها: دلنوشته,
.:: ::.


دلنوشته
ن : mohsen vafaee ت : پنج شنبه 24 شهريور 1390 ز : 14:32 | +

مثل شقايق زندگى كن:كوتاه اما زيبا،مثل پرستو كوچ كن:فصلى اما هدفمند،مثل پروانه بمير:دردناك اما...عاشق



:: برچسب‌ها: دلنوشته,
.:: ::.


ساده نرو
ن : mohsen vafaee ت : پنج شنبه 24 شهريور 1390 ز : 14:30 | +

هميشه آنقدر ساده نرو
ساده نگذر
لا اقل نگاهي به پشت سر كن ...
شايد كسي در پي تو مي دود
و نامت را با صداي بي صدايي فرياد مي زند ...!
و تو هيچ وقت او را نديده ای ...



:: برچسب‌ها: دلنوشته,
.:: ::.


غروب
ن : mohsen vafaee ت : پنج شنبه 24 شهريور 1390 ز : 14:29 | +

گویندغروب جایست که اسمان زمین را میبوسد

پس من امشب برایت غروب میکنم کجایی؟؟

اسمان من...



:: برچسب‌ها: دلنوشته,
.:: ::.


Powered By LOXBLOG.COM Copyright © by eshgh-nefrat
This Template By Theme-Designer.Com