دلنوشته ها
پدر
ن : mohsen vafaee ت : دو شنبه 21 آذر 1390 ز : 10:24 | +

مرد جوانی از دانشکده فارغ التحصیل شد  ماهها بود که ماشین اسپرت زیبایی پشت شیشه های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل ارزو می کرد  که روزی صاحب ان ماشین شود. 

 مرد جوان از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی ان ماشین را بایش بخرد . او می دانست که پدرش توانایی خرید ان را دارد .بالاخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اطاق مطالعه خصوصی اش فرا خواند و به او گفت : من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم. 

 سپس یک جعبه به دست او داد.  

 پسر کنجکاو ولی نا امید  جعبه را گشود و در ان یک انجیل زیبا  روی ان نام او طلا کوب شده بود یافت . با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید   و گفت:باتمام مال و دارایی که داری یک انجیل به من می دهی؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد . سالها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد . خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده .

 یک روز به این فکر افتاد که پدرش حتما خیلی پیر شده   و باید سری به او بزند . از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود . اما قبل از اینکه اقدامی بکند تلگرافی به دستش رسید که خبر فوت پدر در ان بود   و حاکی از این بود که پدر تمام اموال خود را به او بخشیده است . بنا بر این لازم بود فورا خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی کند . هنگامی که به خانه پدر رسید . در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد.

 اوراق و کاغذ های پدر را گشت و انها را بررسی کرد و در انجا همان انجیل قدیمی را باز یافت . در حالیکه اشک می ریخت  انجیل را بازکرد و صفحات ان را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد ان پیدا کرد . در کنار ان یک بر چسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت . روی بر چسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی ان نوشته شده بود :تمام مبلغ پرداخت شده است


.:: ::.


Powered By LOXBLOG.COM Copyright © by eshgh-nefrat
This Template By Theme-Designer.Com