دلنوشته ها
داستان زیبا
ن : mohsen vafaee ت : سه شنبه 29 شهريور 1390 ز : 13:7 | +

پسر زنی به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشت. بنابراین زن دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد . این زن هر روز به تعداد اعضاء خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آنجا می گذشت نان را بر دارد . هر روز مردی گوژ پشت از آنجا می گذشت و نان را بر میداشت و به جای آنکه از او تشکر کند می گفت: کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد . این ماجرا هر روز ادامه داشت تا اینکه زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد.

او به خود گفت :او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد . نمی د انم منظورش چیست؟ یک روز که زن از گفته های مرد گوژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابراین نان او را زهر آلود کرد و آن را با دستهای لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : این چه کاری است که میکنم ؟ بلافاصله نان را برداشت و در تنور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت.

مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت . آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد . وقتی که زن در را باز کرد ، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباسهایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه ، تشنه و خسته بود در حالی که به مادرش نگاه می کرد ، گفت : مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم.

در چند فرسنگی اینجا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می رفتم . ناگهان رهگذری گوژ پشت را دیدم که به سراغم آمد . او لقمه ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت : این تنها چیزی است که من هر روز میخورم امروز آن را به تو می دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره اش پرید. به یاد آورد که ابتدا نان زهر آلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگر به ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود ، فرزندش نان زهرآلود را می خورد . به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت :

هر کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند
و نیکی هایی که انجام می دهیم به ما باز میگردند
 


.:: ::.


داستان زیبا
ن : mohsen vafaee ت : سه شنبه 29 شهريور 1390 ز : 12:55 | +

مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

به محض شروع حرکت قطار، پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود، پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: پدر! نگاه کن آن درخت ها حرکت می کنند!!

مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک پنج ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند

ناگهان پسر جوان با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن! دریاچه، حیوانات، و ابرها با قطار حرکت می کنند!

زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند.

باران شروع به باریدن کرد. قطراتی از باران روی دست پسر جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن! باران می بارد! آب باران روی من چکید. زوج جوان دیگر طاقت نیاوردند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟

مرد مسن در پاسخ گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم، امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند...

زوج جوان دیگر چیزی نشنیدند


 


.:: ::.


من همیشه خوشحالم
ن : mohsen vafaee ت : سه شنبه 29 شهريور 1390 ز : 12:17 | +

من همیشه خوشحالم، می دانید چرا؟ برای اینکه از هیچکس برای چیزی انتظاری ندارم، انتظارات همیشه صدمه زننده هستند .. زندگی کوتاه است .. پس به زندگی ات عشق بورز ... خوشحال باش .. و لبخند بزن ... قبل از اینکه صحبت کنی , گوش کن قبل از اینکه بنویسی , فکر کن قبل از اینکه خرج کنی , درآمد داشته باش قبل از اینکه دعا کنی ,ببخش قبل از اینکه صدمه بزنی , احساس کن قبل از تنفر , عشق بورز زندگی این است ... احساسش کن، زندگی کن و لذت ببر! 


.:: ::.


من نجابتم رو نمیفروشم
ن : mohsen vafaee ت : شنبه 26 شهريور 1390 ز : 23:0 | +

ریحانه برای آخرین بار خودشو توی آینه ورانداز کرد ... لبهاش اناری شده بود و آرایش تندی که صورتشو پوشونده بود ، زیباییش رو افسانه ای کرده بود ، خودش میدونست بدون آرایش هم کلی خاطر خواه داره ، اما پریسا مجبورش کرده بود که با این مدل آرایش فقط میتونه به اون مهمونی بیاد .

ریحانه دودل بود ، میدونست کارش اشتباهه ، میدونست داره گناه خیلی خیلی بزرگی رو مرتکب میشه ، اما وقتی به مادر مریضش ، به وضع اسفناکه زندگیش و به آرزوهاش ، آرزوهایی که هیچ وقت برآورده نشده بودن فکر میکرد در انجام کارش مصمم تر میشد .

ریحانه به اتاق مادرش رفت و کنار بستر اون نشست . مادر خواب بود و حضور ریحانه رو در کنارش احساس نمیکرد ، ریحانه میدونست که مادرش احتیاج به عمل داره ، میدونست اگه عمل نشه میمیره و میدونست اگه بمیره دیگه هیچکی رو تو این دنیا نخواهد داشت .

ریحانه به یاد یک هفته پیش افتاد توی راه دبیرستان به خونه و همکلامیش با پریسا . پریسا تنها دوست ریحانه بود که از تمام جیک و پیک زندگیهه ریحانه با خبر بود ، اون با روحیه ریحانه آشنا بود ، اون میدونست مادر ریحانه در چه حالیه ، اون میدونست ریحانه چقدر دوست داره یک کامپیوتر داشته باشه ، اون میدونست ریحانه چقدر دوست داره مثه دخترهای دیگه موبایل داشته باشه ، مثه دخترهای دیگه هز رور یه مدل لباس بپوشه و هر روز یک رایحه ادکلن به خودش بزنه ، اون میدونست ریحانه هم آدمه و مثل همه آدمها دوست داره بهترین غذاها رو بخوره ، بهترین لباسها رو بپوشه و تو بهترین جاها زندگی بکنه و در آخر با یک پسر خوش تیپ و پولدار ازدواج بکنه  .

پریسا هم وضعش با ریحانه فرقی نداشت ، اون هم در خانواده ای فقیر و تنگدست به دنیا اومده بود ، اما پریسا یاد گرفته بود که چگونه با ناملایمات زندگی رفتار کنه ، پریسا با حراج گذاشتن گوهر وجودیش توانسته بود به قسمتی از آزروهایی که در سر داشته بود برسد و حالا او میخواست به ریحانه هم از راه خودش کمک کنه .

ریحانه : ببین من با تو فرق دارم ، من یک اعتقاداتی دارم که نمیتونم روی اونا پا بذارم ، من نمیتونم مثل تو باشم میفهمی ؟

پریسا : من نمیفهمم تو چرا این حرفا رو میزنی ؟ مگه مادرت مریض نیست ، مگه به پول احتیاج نداری ، مگه نمیخوای مثه آدم زندگی کنی ، نکنه دوست داری تا آخر عمر مثه سگ توی اون سگ دونی زندگی کنی .. ها؟

ریحانه : منم زندگیه خوبو دوست دارم ، اما به چه قیمتی ؟ به قیمته از دست دادن شرف و عفت و نجابتم 

پریسا : آره به همین قیمتها ، چون اینا هیچ ارزشی نداره .. میفهمی هیچ ارزشی .

ریحانه : برای تو ارزشی نداره ، اما برای من خیلی مهمه . من حاضرم بمیرم ولی نذارم حتی دسته یک نامحرم بهم بخوره چه برسه که بخوام .....

پریسا : منم یه زمانی مثل تو فکر میکردم ، اما حالا میفهمم  چقدر خر بودم که زودتر وارد این کار نشدم ، ریحانه من هر چی  آلان دارم به خاطر زیرپا گذاشتنه عفتمه ، ریحانه باور کن خیلی راحته .. زیر پا گذاشتن عفت و نجابت خیلی راحته .

ریحانه نگاهی به چشمان پریسا میکنه که در حوضی از اشک گرفتار شده اند . ریحانه میدونه حرفهای  پریسا دروغه ، ریحانه میدونه حفظ عفت و نجابت برای یک دختر چقدر مهمه و زیر پا گذاشتنش چقدر سخت و عذاب آور  . ریحانه میدونه پریسا این حرفها رو برای نرم کردنش میزنه .

ریحانه با مهربونی به پریسا گفت : آخه چرا دروغ میگی ، تو خودت میدونی این کار چقدر سخته ، فکر میکنی من نمیدونم تو هر شب به این خاطر گریه میکنی .

پریشا : آره سخت بود ، آره من هر شب گریه میکنم ، چون خیلی چیزا رو از دست دادم ، چون خودمو  مفت فروختم ، اما به جاش خیلی چیزا به دست اوردم . ( پریسا موبایلشو از تو کیفش در میاره و جلوی صورت ریحانه میگیره و ادامه میده ) : همینو نگاه کن ، من کی میتونستم موبایل داشته باشم ، کی میتونستم از این لباسای خوب بپوشم ، کی میتونستم بهترین لوازم آرایشی رو داشته باشم ، اگه میخواست به امید اون بابای مفنگی باشم هیچوقت به این چیزا نمیرسیدم ، ریحانه من با خودفروشی به خیلی چیزا رسیدم ، ریحانه تو هم میتونی ، باور کن زنده نگهداشتنه مادرت و رسیدن به آرزوهات واجب تر از حفظ نجابتته ، ما دخترای فقیر و بیچاره فقط با خودفروشی میتونیم به آرزوهامون برسیم ، وگرنه تا آخر عمر باید تو بدبختی و فلاکت زندگی کنیم . ریحانه بدن ما اندام ما دستهای ما میتونن برامون پول در بیارن ، واقعا دیوانگیه که از اینا برای پول در آوردن استفاده نکنیم .

ریحانه با عصبانیت سر پریسا داد کشید : برای من زندگی کردن در اوج فلاکت بهتر از اینه که هر شب همبستر یک نامرد بشم ، میفهمی پریسا ، من نمیخوام از فروش نجابتم پول در بیارم .

سکوتی دردآور بین ریحانه و پریسا حاکم میشه و تا انتهای مسیر با اونا میونه ، ریحانه از پریسا خداحافظی میکنه و وارد خونه میشه و یکراست به اتاقه مادرش میره ، سلام میکنه و کنار بستر مادرش مینشینه ، اما مادرش جوابی به او نمیده ، ریحانه با فکر اینکه مادرش خوابه از اتاق بیرون میاد و به انجام کارهای روزانه اش میپردازه ، تا چند ساعت ریحانه سرخودشو گرم میکنه ، خونه کوچیکشونو جم و جور میکنه ، یک شام مختصر درست میکنه و تکالیف دبیرستانشو انجام میده ، اما مادرش از خواب بیدار نمیشه حتی برای شام ، ریحانه نگران وارد اتاق مادرش میشه و اونو صدا میزنه ، اما مادرش هیچ جوابی نمیده ، ریحانه پریشون و سردرگم از خونه بیرون میزنه و از همسایه ها کمک میخواد ، دو سه تا از زنای همسایه سریع خودشونو به خونه ریحانه میروسنن و مادر ریحانه رو به ماشین قراضه یکی از همسایه ها انتقال میدن و بعد به سمت بیمارستان حرکت میکنن .

در بیمارستان مشخص میشه که مادر ریحانه سکته قلبی کرده است و احتیاج به عمل پیوند قلب داره ، وقتی همسایه ها از نرخ این عمل آگاه میشن ، یکی یکی دور ریحانه رو خالی میکنن و اونو با مادری که قلبش احتیاج به عمل داره تنها میذارن .

مادر ریحانه دو روز در بیمارستان بستری بود ، اما وقتی مسولان بیمارستان دیدن ریحانه هیچ پولی برای عمل یا حتی نگهداشتن مادرش در بیمارستان نداره ، اونو از بیمارستان بیرون کردن و به ریحانه گفتن تا پول نیاری نه مادرتو عمل میکنیم و نه اونو بستری میکنیم ، ریحانه هم بالاجبار مادرشو به خونه آورد .

بعد از این حادثه ریحانه بیشتر روی حرفهای پریسا فکر کرد ، ریحانه به این نتیجه رسید که پریسا راست میگه ، حفظ نجابت برای مواقعی خوبه که همه چیز بر وفق مرادت باشه ، حفظ نجابت برای کساییه خوبه که زندگی باهاشون راه میاد .

ریحانه میدونست اون بیرون دستهایی براش درازن و حاضرن کلی پول بهش بدن تا برای چند ساعت با اونا همبستر بشه ، ریحانه تصمیم خودشو گرفت ، ریحانه بالاخره سره تسلیم جلوی روزگار بی رحم در آورد و به پریسا گفت حاضره  باهاش همکاری کنه .

پریسا با خوشحالی صورت ریحانه رو بوسید و گفت : آفرین ، حالا شدی یک دختر عاقل و واقع بین ، ریحانه با زندگیه جدیدت سلام کن ، ریحانه خوشبختی در انتظارته .

ریحانه با ناراحتی گفت : اما خوشبختی این نیست ، خوشبختی یعنی زندگی در کنار یک مرد که لایق عشقت باشه و تا آخر پات بمونه ، من با این کارم دیگه هیچ وقت نمیتونم به این خوشبختی برسم .

پریسا : برای چی نتونی ، تو یک مدت به این کار ادامه میدی و کلی پول برای خودت جمع میکنی و بهترین جهیزیه رو برای خودت فراهم میکنی و بعد با یک عمل جراحی ، نجابتتو بر میگردونیش سرجاش ، اونوقت ببین چه پسرهایی میان خواستگاریت .

ریحانه : یعنی به همین راحتی ؟

پریسا : آره ... حتی راحت تر از اون چیزی که فکرشو بکنی .

ریحانه : اما این اسمش خیانته ، خیانت به خودم و به همسر آینده ام .

پریسا : اه ، باز که شروع کردی ، به نظر من خیانت لازمه زندگیه ، اگه خیانت نکنی بهت خیانت میکنن ، اگه سر کسی کلاه نذاری سرت کلاه میذارن ، اگه حق کسی رو نخوری حقتو میخورن ، آره دختر جون ما توی این دوره و زمونه و میون این آدما زندگی میکنیم .

ریحانه : حالا تو میگی من چی کار کنم ، یعنی چه جوری برای خودم مشتری پیدا کنم برم کنار خیابون واستم و سوار اولین ماشینی که جلوی پام ترمز زد بشم .

پریسا میزنه زیر خنده : نه خره ، این کار که ماله  دختر لاشیاست ، نه با کلاسهایی مثل ما ، دیوونه تو فکر میکنی من میذارم هر آشغالی ازت سواستفاده کنه .

ریحانه : پس تو چی کار میکنی ؟

پریسا : من سفارشی کار میکنم ، مشتریهامم همه باکلاسو مایه دارن . دختر تو میدونی من برای هر مجلسی که میرم چقدر میگیرم .... ۲۰۰ هزار تومن .

ریحانه : چه مجلسی ؟

پریسا : مجلسهای مختلط ، مثل س  ک  س  پارتی ها . اونا به من زنگ میزنن و بهم آدرسو میدن ، بعدش من میرم و اونا کارشونو باهام انجام میدنو آخرش پولمو میذارن کف دستم و خلاص .

ریحانه : حالا من باید چی کار کنم ؟

پریسا : تو کاری نمیخواد بکنی ، من خودم برات مشتری پیدا میکنم ، اصلا من هرجا رفتم ، تو هم با من بیا ، اتفاقا آخر همین هفته یکی از همون مجالسی که بهت گفتم دعوتم ، اگه تو هم بیای اونا خوشحال میشن ، اونجا همه پسراش با کلاسن و خرپول ، مطمئنم اگه تو رو ببینن حاضرن تا ۲۵۰ هزار تومن برای دست اولت بهت بدن .

ریحانه کمی فکر کرد ، میدونست آینده اش به تصمیمی که میخواد بگیره بستگی داره ، مرگ مادر و زندگی در فلاکت ، اما با حفظ نجابت یا حفظ مادر و زندگی با پول و تفریح فراوون اما با بی شرفی و روسپی گری .

- - - - - - -

ریحانه بالاخره تصمیم خودشو گرفت ، اون به پریسا گفت حاضره به پارتیه آخر هفته بیاد .

ریحانه : حالا من باید چی کار کنم ؟

پریسا : تو نیمخواد کاری بکنی . من خودم برات یه دست لباس خوشگل میارم با کلی لوازم آرایشی ، تو فقط باید خودتو خوب خوب بسازی ، یعنی میخوام پسر کش پسر کش بشی ، میخوام وقتی وارد مجلس شدی ، کف همه رو ببری و دو سه نفر رو روی زمین ولو کنی

ریحانه خنده ای کرد و گفت : خب باید چی کار کنم ؟

پریسا : تو خودت که خوشگلی ، یه کم آرایشم که بکنی دیگه ببین چی میشی ، البته هر چی آرایشت بیشتر باشه بهتره ، لباسی که برات میارم قرمزه ، سعی کن آرایشت با رنگ لباست جور باشه ، Ok .

ریحانه : Ok .

آخر هفته فرا رسید و ریحانه خودشو برای اون پارتیه کذایی آماده کرد ، لباسی که پریسا براش آورده رو پوشید و خودشو هفت قلم آرایش کرد و مانتوی چسب و کوتاهی که از قبل آماده کرده بود ، به تن کرد .

ریحانه از اتاق مادرش خارج شد و از خونه بیرون زد و به طرف محل قرارش با پریسا رفت . ریحانه خیلی سریع خودشو از خونه دور کرد ، چون میترسید توسط همسایه ها شناخته بشه ، میترسید آبروی چندین سالش پیش همسایه ها بره ، ریحانه میدونست توی منطقه ای که زندگی میکنه جایی برای دخترهایی با چنین وضعیتهایی نیست .

ریحانه نگاههای سنگین مردم رو احساس میکرد ، نگاههای سرزنش بار پیرزنهایی که از کنارش رد میشدن و زنهای جوانی که دست در دست همسرانشون از کنارش عبور میکردن رو به راحتی احساس میکرد ، اونا با نگاهشون ریحانه رو سرزنش میکردن که چرا با این وضعیت  بیرون اومدی ، آیا به دنبال مشتری برای نجابتت میگردی ، برای نجابتی که حفظش از هر چیزی برای یک زن مهمتره حتی از حفظ جان .

ریحانه سعی می کرد به نگاههای سرزنش بار زنان و متلکهای جوانان بیکاری که گاهی سد راهش میشدن و براش مزاحمت ایجاد میکردند توجهی نکنه و خودشو هر چی سریعتر به پریسا برسونه ، ریحانه قدمهاشو بلندتر و سریعتر کرد و بالاخره خودشو به پریسا رسوند . پریسا نگاه تحسین آمزی به سرتا پای ریحانه انداخت و سوتی کشید و گفت : دختر چی شدی ، پسر کشه پسر کش ، جونه من بگو چندتا پسر رو سر راهت با این نگاه جادوییت کشتی ؟

ریحانه خنده زورکی ای تحویل پریسا داد و گفت : به جای این حرفا بهتره زودتر راه بیفتیم .

پریسا : کجا ؟ بابا چه عجله ای داره ، مثل اینکه برای رسیدن به اون پولا خیلی مشتاقی .

ریحانه جوابی به پریسا نداد .. پریسا فهمید که ریحانه از شوخیش خوشش نیومده ، برای همین گفت : حالا نمیخواد ناراحت بشی ، الان بابک با ماشین آخرین مدلش میاد دنبالمون .

ریحانه : بابک  ؟

پریسا : آره بابک ، اون صاب مجلسه ، پسر خوش تیپ و مایه داریه ، امشب سعی کن بیشتر کنار اون باشی و حال اساسی رو به اون بدی ، چون اون پولا رو حساب میکنه

پریسا و ریحانه کمی منتظر ایستادن تا اینکه بالاخره بابک با ماشین پاژیروی خودش از راه رسید و جلوی پای ریحانه و پریسا ترمز زد . پریسا در جلو رو باز کرد و کنار بابک نشست ، ریحانه هم با خجالت در عقب رو باز کرد و روی صندلیه عقب نشست . بابک از توی آینه نگاهی به ریحانه انداخت و سوتی کشید و گفت : واو ، پریسا چه جیگری رو با خودت آوردی ، ناقلا چرا زودتر رفیقتو رو  نکردی ، مطمئنم بچه ها از دیدن این خانم خانما خیلی خوشحال میشن .

ریحانه اصلا از طرز نگاه و جمله های بابک خوشش نیومد ، به نظر ریحانه بابک یک گرگ خوش لباس و خوش پوش و معطر بود که دخترها رو فقط به خاطر جاذبه های جنسیشون میخواد و بس ، کسی که با پولش نجابت دحترهارو ازشون میخره و اونا رو در منجلاب فساد غرق میکنه .

ماشین بابک وارد یکی از خیابانهای بالای شهر شد و جلوی خونه ای زیبا و ویلایی متوقف شد . بابک با کنترل در خونه رو باز کرد و وارد شد و مشاینشو بغل استخر بزرگ خونه پارک کرد ، بابک وپریسا از ماشین پیاده شدن ، ریحانه دودل بود ، از پیاده شدن میترسید ، از بابک و پسرهایی که توی پارتی بودن وحشت داشت . پریسا جلو امد و در رو برای ریحانه باز کرد .

پریسا : پس چرا پیاده نمیشی ؟ همه منتظر ما هستن .

ریحانه : نمیدونم ... پریسا من میترسم ، پریسا من میخوام برگردم خونه ، پریسا من دوست ندارم پیاده بشم ، تروخدا به بابک بگو منو برگردونه .

پریسا لبشو گاز گرفت و گفت : مگه میشه برگردی ، دیگه این حرفو نزنی ها ، الان مثل یک دختر خوب از ماشین پیاده میشی و با من و بابک وارد مجلس میشی ، فهمیدی

ریحانه : اما من ...

پریسا به میان حرف ریحانه اومد و گفت : اما دیگه نداره ، تو قبول کردی با من بیای ، حالا هم باید تا آخرش باشی .

ریحانه برخلاف میل باطنیش از ماشین پیاده شد و همراه پریسا و بابک وارد ساختمون شد . پریسا دست ریحانه رو گرفت و اونو به اتاق کنار راهرو برد و ازش خواست روسری و مانتوشو در بیاره . ریحانه باز هم مخالفت کرد ، اما وقتی عصبانیت پریسا رو دید روسری و مانتوشو در آورد و با اندام کشیده و خوشتراش و موهای بلند خرماییش دست در دست پریسا وارد محل اصلیه پارتی شد ، وقتی آن دو وارد شدن ، همه سرها به طرفشون چرخید ، هیچکدوم از پسرها فکر نمیکردن که دختری به این خوشگلی هم مهمون مجلس باشه . پسرها دوره پریسا و ریحانه رو گرفتن ، پریسا میدونست که ریحانه گل سرسبد مجلسه و همه پسرها به خاطر اون دوره اش کردن .

ریحانه سرشو پایین انداخته بود و جرات نگاه کردن به صورت پسرها رو نداشت ، بدنش عرق کرده بود ، دستو پاهاش میلرزید و بغض در گلوش گیر کرده بود . در همین هنگام بابک جلو اومد و کنار ریحانه ایستادو گفت : ریحانه جون فقط ماله خودمه ، بقیه لطفا فکرهای بد نکنید که نمیزارم حتی دستتون بهش بخوره ، شما برید با پریسا و ملیکا و بقیه صفا کنید .

بابک دست ریحانه رو توی دست گرفت ، دل ریحانه هری ریخت پایین ، تا حالا نشده بود یک نامحرم حتی قسمتی از موهای ریحانه رو دیده باشه ، اما حالا دستهای ظریفش در دستهای آلوده بابک قرار گرفته بود ، بابک دست دیگشو روی پشت ریحانه گذاشت و ازش خواست همراهش بیاید .

بابک راه افتاد و ریحانه رو مثل بره ای که به سمت کشتارگاه کشیده میشه ، دنبال خودش کشید . اونا از پله ها بالا رفتن ، بابک ریحانه رو به سمت اتاق خواب راهنمایی کرد ، ریحانه و بابک با هم وارد شدن ،بابک روی تخت بزرگ و شیک اتاق خواب نشست و از ریحانه خواست کنارش بشیند ، ریحانه با خجالت کنار بابک نشست ، بابک دستشو روی پای ریحانه گذاشت ، دیگه چیزی نمونده بود ریحانه زیر گریه بزنه ، رعشه به کل جونش افتاده بود و رنگ رخسارش سفید سفید شده بود ، بابک که این حال ریحانه رو دید ، خنده تمسخرآمیزی زد و گفت : چیه .. ترسیدی ؟

ریحانه سرشو به نشونه بله تکون داد ، بابک خندید و گفت : دفعه اولته ؟

ریحانه با صدایی بریده بریده گفت : آره دفعه اولمه . اما ترسیدم ... خیلی ترسیدم

بابک : یعنی از من ترسیدی ؟

ریحانه : نه .. از کاری که میخوام بکنم ، از گناه بزرگی که میخوام مرتکب بشم .

بابک قهقهه ای سر داد و گفت : گناه ؟ کدوم گناه ... اصلا گناه چی هست .. دختر جون این حرفارو بذار کنار ،  سریع خودتو آماده کن که دارم میمیرم .

ریحانه با ترس گفت : یعنی باید چی کار کنم ؟

بابک صورتشو نزدیک لبهای ریحانه برد و خواست لبهای ظریف ریحانه رو ببوسه که ریحانه سریع خودشو عقب کشید ، بابک عصبانی شد و گفت : چرا در میری دختره احمق ، فقط میخواستم ببوسمت . حالا سریع لباساتو در آر که کار دارم ، وگرنه خودم میام به زور در میارم .

بابک خنده هیستریک و ترسناکی سر داد و ادامه داد : میخوام هر چه زودتر ببینم زیر اون لباسا چه خبره و چی برام داری

از شنیدن حرفهای بابک ترسی وحشتناک بر کل بدن ریحانه حاکم شد ، بابک که دید ریحانه خودش دست به کار نمیشه ، به طرف ریحانه رفت . ریحانه حالت تدافعی به خودش گرفته بود ، اون میدونست بابک ازش چی میخواد ، میدونست نجابتش در خطره ، می دونست لبه پرتگاه ایستاده ، لبه پرتگاه گناه و فساد ، لبه پرتگاه نیستی فناشدن . ریحانه تصمیم خودشو گرفت ، اون میخواست به هر نحوی که شده از چنگال بابک فرار کنه و خودشو از اون خونه نجات بده ، برای همین بابکو به طرفی هل داد و با سرعت از اتاق بیرون آمد و از پله ها سرازیر شد و به سمت بیرون رفت ، ریحانه مانتو و روسریشو برداشت و با تمام سرعتی که در پاها داشت به بیرون گریخت . پریسا که این وضعیت رو دید با سرعت خودشو به ریحانه که از خونه بیرون آمده بود رسوند ، ریحانه نفس نفس زنون و در حالی که کل بدنش میلرزید خودشو در بغل پریسا انداخت و بغضش رو رها کرد و با صدای بلند گریه کرد و درمیون گریه هاش گفت : پریسا اونا از من چی میخواستن ، پریسا اونا چی از جونم میخواستن ، بابک میخواست با من چی کار بکنه ... پریسا بابک دستهای منو لمس کرد ، پریسا اون یک گرگ بود ، یک گرگ که میخواست منو نابود کنه ، میخواست با دستهای کثیفش روحمو آلوده کنه . پریسا منو نجات بده ، منو از این جا ببر بیرون ، من نمیخوام دیگه توی این کشتارگاه باشم .

پریسا که از دیدن اشکها و نگاه معصوم ریحانه گریه اش گرفته بود گفت : مگه تو نمیدونستی اینجا چه خبره ، پس چرا قبول کردی ؟

ریحانه : میدونستم ، اما نمیدونستم  گناه اینقدر وحشتناکه ، پریسا من نمیخوام یک روسپی باشم ، نمیخوام از این راه پول در آرم .

پریسا : ولی مادرت چی ، به مادرت فکر کردی ، به آرزوهات فکر کردی ؟

ریحانه : آره فکر کردم . من مطمئنم مادرم راضی نیست به خاطرش این گناه بزرگ رو بکنم ، اگه مادرم خوب شد و ازم پرسید پول عملو از کجا آوردم چی بهش بگم ، بهش بگم با روسپی گری ، میدونی مادرم اگه بفهمه چی میشه ، در جا قلبش سنگکوب میکنه ، پریسا من نمیخوام مادرمو با پولهای حروم عمل کنم ، من نمیخوام پولهای حروم وارد زندگیم بشه ، من نمیخوام با پولهای حروم به آرزوهام برسم ، من نمیخوام یک دختر آلوده باشم ، من میخوام نجابتمو برای همسرم نگه دارم ، من نمیخوان اونو مفت به حرومزاده ها بفروشم . پریسا منو از اینجا نجات بده ، پریسا خدا نمیخواد من به گناه آلوده بشم ، پریسا منو از اینجا ببر بیرون .

پریسا که دید دیگه نمیتونه ریحانه رو راضی کنه ، به طرف بابک و بقیه پسرها که تا دم در اومده بودند برگشت و چیزهایی به اونا گفت . بابک و بقیه به داخل برگشتند . پریسا دوباره به کنار ریحانه برگشت ، ریحانه کمی آروم تر شده بود .

پریسا : تو میتونی بری ، دیگه کسی باهات کار نداره .

ریحانه : ممنون پریسا ، نمیدونم چه طوری باید ازت تشکر کنم .

پریسا : تشکر نمیخواد ، من خودم تورو آوردم اینجا ، خودم هم ی=باید نجاتت میدادم .

پریسا با بغض ادامه داد : ریحانه من تو حسودیم میشه ، ریحانه تو دختر خیلی قوی ای هستی ، کاش میتونستم مثل تو باشم ، کاش هیچ وقت توی این راه نمیومدم . ریحانه برو و پشت سرتم نگاه نکن ، ریحانه خوش به حالت .

ریحانه از روی زمین برخواست و پریسا توی آغوش گرفت و بعد ازش خداحافظی کرد و به طرف خونه حرکت کرد . ریحانه از این که به گناه آلوده نشده بود احساس سرور و غرور میکرد ، ریحانه خدا رو به خاطر این که قدرت مقابله با گناه رو بهش عطا کرده بود ، شاکر بود .

ریحانه به خونه رسید ، در رو باز کرد و وارد شد ، مانتو و روسریشو در آورد و آبی به دست و صورتش زد و آرایشهای صورتشو پاک کرد و بعد به اتاق مادرش رفت . وقتی چشم ریحانه به مادرش افتاد یه حس بد بهش دست داد ، حسی غریب و درد آور ، توی خونه همه چیز سره جای خودش بود جز یک چیز ، و اون روح مادرش بود که به آسمانها پرواز کرده بود ، مادر ریحانه مرده بود و اونو توی دنیا تنها گذاشته بود




:: برچسب‌ها: دلنوشته,
.:: ::.


عشق
ن : mohsen vafaee ت : شنبه 26 شهريور 1390 ز : 16:14 | +

سلام دوستان این داستانو خوندم وچون برای خود من هم اتفاق افتاده میزارم تا شما هم بخونین

روزي دختري به اسم ف.داشت تو كوچشون راه مي رفت (فكر كنم دمه خونشون ) متوجه پسري ميشه كه تويه كاميون بود و به او نگاه مي كرد.دخترك به راه خود ادامه داد ولي مثل اين كه پسر(مجتبي)از دختر خوشش اومده بود.دوست دارم ادامه ي ماجرارو از زبون دخترك تعريف كنم اينطوري بهتره.مجتبي چند روزي دنبال من بود دم خونه دم مدرسه(اون موقع راهنمايي بودم).وقتي از مدرسه تعطيل ميشدم مي آمد دنبالم . دوستام ميگفتن ف.. اين پسره دنبال تو هستش ولي من بهش اعتنا نمي كردم.وقتي باهام حرف ميزد صورتمو بر مي گردوندم تا بهش بي اعتنايي كنم.به قول معروف قلب سنگي داشتم ولي خوب اينطوري بودم ديگه دوست نداشتم بهش رو بدم در صورتي كه معلوم بود واقعا منو دوست داره ولي منم يه دنده بودم و بي توجهيام ادامه داشت. تو راه كه مي رفتم باهام حرف مي زد پيش خودش فكر كرده بود چون باهام حرف ميزنه يعني من دوستشم ولي ....

بعد از مدتي تلاش مجتبي تصميم گرفتم باهاش حرف بزنم .

يه مدتي باهم بوديم ولي چند باري باهم دعوا كرديم و از هم جدا مي شديم و دوباره باهم دوست مي شديم.اون موقع مجتبي به قول خودش عاشق من شده بود ولي منم خيلي حالشو مي گرفتم خوشم مي اومد چيزي به اسم احساس نداشتم . اون موقع من 14 سال داشتم و او 19 سال معلوم بود هنوز بچه بوديم ولي دوران خاص خودشه ديگه.يادمه گاهي اوقات مي اومد دم خونمون و زنگمونو ميزد منم سريع ميرفتم پايين چون دم خونه يكم برام سخته اگه همسايه ها ببينن راحت برام حرف در مي آوردن.البته اون موقع يكي برام حرف درآورده بود كه هيچ وقت يادم نميره نزديك بود بابام منو بكشه آخه تهمت بدي بهم زده بودن (گفته بودن ف.. با پسره آره!!!!!!!)

من نزديك 6 سال با مجتبي بودم.اوايل جووني مو هيچ وقت يادم نميره حتي يادمه يه بار توخيابون منو گرفت زد جلوي همه ي مردم دوستم داد مي زد كمك ميخواست ولي مردم فقط مارو نگاه ميكردن به قول معروف سوژه شده بوديم.

بهم قول ازدواج داده بود ديگه مونده بودم چي كار كنم.

يادمه يه بار يه انگشتر برام خريده بود (نقره بود) يه بار كه باهم حرفمون شد انگشترشو دراوردم و گذاشتم روي ديوار دنبال راه مي اومد و مي گفت غلط كردم تو رو خدا برگرد منم به راهم ادامه دادم

يه وقتهايي زنگ ميزد خونمون از مامانم اجازه ميگرفت بريم بيرون بگرديم.

روزها گذشت و گذشت... خيلي اذيتش كرده بودم هيچوقت يادم نميره

البته اينم بگم كه اون موقع ها اولين كسي كه منو به سمت راه كج منحرف كرد مجتبي بود براي اولين بار بهم سيگار داد بهم مشروب و ويسكي داد هيچ وقت ييادم نميره چه كارهايي كرديمو ...

بعد از مدتها مجتبي منو ول كرد اونجا بود كه فهميدم منم بهش علاقه پيدا كردم سراغشو ميگرفتم و .....

وقتي برگشت فكر كردم به خاطر من برگشته ولي اون براي يه كاره ديگه اومده بود برگشته بود تا از من انتقام بگيره ولي اولش من نميدونستم مدتي گذشت و يه روز گفت من نميخوام با تو ازدواج كنم من ميخوام با مهسا ازدواج كنم .

منو ميگي تو اون لحظه داشتم ديوونه ميشدم حالم بد شد نفهميدم چي شد چشمام سياهي ميديد كسي كه نصف عمرمو باهاش بودم وسط راه تنهام گذاشته بود ديگه نميدونستم چيكار كنم از اين دنيا بدم اومده بود خسته شده بودم. يه روز با دوستم كه از بيرون برگشتيم مي خواستم تصميممو عملي كنم. انگار دوستم فهميده بود ميخوام چيكار كنم آخه افسردگي گرفته بودم. يادمه چند بار رفتم لبه ي پشت بام نشستم ولي كاري نكردم دوست داشتم خلاص شم از اين زندگي تا اين كه اون روز فرا رسيد.. از بيرون كه اومدم مستقيم رفتم تو حموم تيغو گرفتم دستم اصلا نمي ترسيدم چون چيزي برام مهم نبود . بدون اينكه دستم بلرزه رگمو زدم خودم داشتم ميديدم چه طور خون ازم ميره ولي جون كاري و نداشتم حموم غرق خون شده بود و من بيهوش اونجا افتاده بودم.نميدونم چي شد كه زنده موندم ولي نميدونم كارم درست بود يا نه.

الان ديگه دوست ندارم به اون دوران برگردم .

اين دوران تلخ زندگيم بود .

دوستون دارم



:: برچسب‌ها: دلنوشته,
.:: ::.


یک داستان زیبا.....
ن : mohsen vafaee ت : شنبه 26 شهريور 1390 ز : 16:10 | +

چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت

و به خانمی که همراهش بود گفت: “عمه جان…” اما زن با بی حوصلگی جواب داد: “جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!”

زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت. به ارامی از پسرک پرسیدم: “عروسک را برای کی می خواهی بخری؟” با بغض گفت: “برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد.” پرسیدم: “مگر خواهرت کجاست؟” پسرک جواب داد خواهرم رفته پیش خدا، پدرم میگه مامان هم قراره بزودی بره پیش خدا”
پسر ادامه داد: “من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند. “بعد عکس خودش را به من نشان داد و گفت: “این عکسم را هم به مامان می دهم تا آنجا فراموشم نکند، من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدرم می گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه می خورد.”
پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد. طوری که پسر متوجه نشود، دست به جیبم بردم و یک مشت
اسکناس بیرون آوردم. از او پرسیدم: “می خواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم، شاید کافی باشد!” او با بی میلی پولهایش را به من داد و گفت: “فکر نمی کنم چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است ”
من شروع به شمردن پولهایش کردم. بعد به او گفتم: “این پولها که خیلی زیاد است،حتما می توانی عروسک را بخری!”
پسر با شادی گفت: “آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!”
بعد رو به من کرد وگفت: “من دلم می
خواهد که برای مادرم هم یک گل رز سفید بخرم، چون مامان گل رز خیلی دوست دارد، آیا با این پول که خدا برایم فرستاده می توانم گل هم بخرم؟”
اشک از چشمانم سرازیر شد، بدون اینکه به او نگاه کنم، گفتم:” بله عزیزم، می توانی هر چقدر که دوست داری برای مادرت گل بخری.”
چند دقیقه بعد عمه اش بر گشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم.
فکر آن پسر حتی یک
لحظه هم از ذهنم دور نمی شد؛ ناگهان یاد خبری افتادم که هفته ی پیش در روزنامه خوانده بودم: “کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرد دختر در جا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است.”
فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری به دست آورم. پرستار بخش خبر نا گواری به من داد: “زن جوان دیشب از دنیا رفت.”
اصلانمی دانستم آیا این حادثه به پسر
مربوط می شود یا نه، حس عجیبی داشتم. بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم. در مجلس ترحیم کلیسا، تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک، یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود.



:: برچسب‌ها: دلنوشته,
.:: ::.


خیانت
ن : mohsen vafaee ت : شنبه 26 شهريور 1390 ز : 16:5 | +

از پله ها بالا می رفت , دو ساعتی زود تر از اداره مرخصی گرفته بود ؛  هدیه را که خریده بود در دستش بود ,   از خوشحالی مست و مدحوش شده بود به نزدیک در ساختمان رسید ,  در سالگرد ازدواجشان می خواست همسرش را شگفت زده کند اما از خانه صدایی می آمد ,  کمی نزدیک شد آری صدای

 می آمد اما نه صدای یک نفر بلکه صدای دو نفر به آهستگی در را باز کرد , صدای قهقه بهار می آمد اما در کنار خنده او صدای مردی کمی آن را خدشه دار کرده بود .از لای در نگاه کرد لختی پای بهار را از پشت دید که به همراه مردی که دیده نمی شد وارد اتاق خواب شدند و همچنان صدای خنده آنها می آمد .

بهروز مردی تقریبا بلند بالا , با موهای روشن  ,  چشم های عسلی و باریک , صورت کشیده , بینی قلمی  , دهن متوسط  ,  گوش های کوچک ,  ابروهای کشیده ,   لاغر اندام با انگشت های کشیده که به عادت همیشگی موهای فرش را به سمت بالا شانه کرده بود و در خانه پدرش در خیابان فلاح زندگی می کرد .

از ازدواج او با بهارسیزده  سالی می گذشت . بهروز بار اولی که بهار را دیده بود در در ورودی سینما بود . آن روز در سینما بهار فیلم غریبه را می دید و بهروز بهار را می دید و انگار او دوباره متولد شده و بیشتر از پستان مادر به سیمای زیبا رخی بنام بهار احتیاج دارد . بهروز بعد از اتمام فیلم  بدنبال بهار راه افتاد و ثانیه به ثانیه بر آتش وجود بهروز افزوده می شد وقتی شب بهروز به خانه آمد تا صبح خواب عشق را می دید و در عالم خواب و رویا زندگی با بهار را جلوی چشمش تجسم میکرد  اما هنگامی که به بدن خوش اندام بهار فکر

 می کرد از خودش بدش می آمد و با خودش می گفت این بار هم  عشق ما از روی هوس است و بحالت دیوانه ها دور اتاق چرخ می زد  تا خوابش ببرد .

بهروز آن روزها در سال آخر مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خواند . سر کلاس حواس بهروز به هیچ چیز نیود الا رخ زیبای بهار . اما در این میان چیز دیگری هم برای بهروز مبهم بود ,   آن پسر که همراه بهار به سینما آفریقا آمده بود و بهروز آنها را تا تجریش نیز تعقیب کرده بود چه کسی بود ؟ آیا برادرش بود یا .....  ,  فکر کردن به این موضوع نیز بسیار بهروز  را اذیت می کرد .

از آن روز می گذشت اما عشق در وجود بهروز رخنه کرده بود و او را تا مرز جنون پیش برده بود اما براستی چه کسی در کنار بهار ایستاده بود. بهروز که دیگر طاغتش بسر آمده بود به همان محله ای رفت که بهار را تا آنجا تعقیب کرده بود طولی نکشید که سر و کله یک دختر پیدا شد ؛ درست است او خود بهار بود , اما کمی عصبی ولی این دیگر چه کسی بود که کنارش بود این آن پسر قبلی نبود ولی آن خود بهار بود . بهروز مانده بود چه بسر او آمده است . آیا این دختر که او عاشقش شده بود یک دختر هرزه بود یا سر راهی یا یک دختر که بخاطر جای خواب هر روز با یکی می رود .... دیگر مغز بهروز قدرت کشش هچین فرضیه را نداشت  . بهروز با دلی پر و چشمانی بارانی سرازیری کوچه پس کوچه هار شمیران را در می نوردید ؛ اما این فکرها لحظه ای او را رها نمی کرد .

اما چه سری در این عشق وجود داشت که بهروز بجای اینکه بهار را فراموش کند خودش را فراموش کرده بود . از طرفی فکر زندگی بدون بهار و از طرف دیگر پسر هایی که در کنار بهار دیده بود اورا بحالت روانی ها کرده بود ولی باید چه می کرد ؛ راهی که باید او بر می گزید چه راهی بود , چاره ای نبود سیگاری روشن کرد و فکر می کرد اما به چه ؟؟؟

با خودش می گفت می روم به او می گویم از عشق خودم به او و اینکه چقدر او را دوست دارم و به او می گویم که من کار می کنم و تو خانه را نگاه دار ولی اگر آنها برادرانش بودند و او بچه تجریش بود آیا زن من می شود؟

شلوار جین آبی آسمانی خود را که به تازگی خریده بود به همراه پلیور سرمه ای , کفش مشکی  و پالتو تیره خود به تن کرد ؛ پیاده و سواره بسمت تجریش راه افتاد ؛ او تصمیمش را گرفته بود و می خواست با خود بهار در مورد خودش صحبت کند اما باز هم تردید داشت . آیا بهار بحرف گوش می کرد ولی با این حال او تصمیمش را گرفته بود و به راهش ادامه داد به همان محله رسید , با سیگار کمی خودش را مشغول کرد تا شاید بهار برسد , ساعتی به ظهر مانده بود که ناگهان بهار از کنار بهروز گذشت .

بهروز هل شده بود نمی دانست باید چکاری انجام بدهد اما جلو رفت سلام کرد ,

   - سلام شما؟

به ه هروز هستم ...

تمام چیز هایی که بهروز در طول راه تمرین کرده بود تا به بهار بگوید از یادش رفت و نمی دانست برای چه به اینجا آمده .

  - بجا نیاوردم , با من کاری داشتید؟

آره ولی ...

بهروز شماره تلفن و تنها چیزی را که از برنامه آماده کرده اش به یادش مانده بود از جیبش در آورد . عرق از پیشانی او می بارید و سرخ شده بود ؛ با دست لرزان شماره را به بهار داد ؛ اما بهار نگاه سردی به او کرد و رفت . بهروز که دیگر طاغت هیچ چیز را نداشت پالتو خود را در آورد , بروی دوشش انداخت و به راه افتاد . او نمی دانست باید چه تصمیمی بگیرد . همه چیز مانند برق و باد اتفاق افتاد و تمام شد .

هفته ای می گذشت و بهروز از اتاقش بیرون نیامده بود بجای اینکه بهار را فراموش کند بیشتر به او فکر می کرد و گرمای بدن او را در کنارش حس می نمود اما این چه عشقی بود که بهروز دچارش شده بود اینطور که می گذشت بتدریج از زندگی نا امید می شد اما دوباره که به بهار فکر می کرد به آینده امیدوار می شد . بهروز دوباره تصمیم گرفت که به بهار همین پیشنهاد را بدهد .

ریش خود را تراشید  و دوباره بهترین لباس هایی که میتوانست بتن کرد و به راه افتاد . این بار در راه باخود خیلی بیشتر تمرین کرد تا بتواند حرفش را به بهار بزند در همین افکار بود که به سر همان کوچه رسید . ساعتی گذشت اما از بهار خبری نبود آنروز به بعد از ظهر رسید اما بهار نیامد . شب هنگام زمانی که چشم به سختی جلویش را میدید بهروز هنوز هم سر حال منتظر آمدن

 معشوقه اش بود . انتظار چندین ساعته به پاین رسید و بهار آمد .

بهروز سلام کرد ولی بهار با بی اعتنایی او را رها کرد و به راهش ادامه داد ؛ بهروز بدنبال او می رفت و می گفت :

نمی دانم شاید درست نباشد اما من شما را دوست دارم ولی نه دوست داشتن معمولی من عاشق شما هستم , باور کنید من از روی هوس این حرف را نمی زنم خواهش می کنم ای شماره را بگیرید و فقط یک بار زنگ بزنید تا با هم صحبت کنیم , بعد هر چه شما بگویید . بهار کمی درنگ کرد شماره را دید ولی شماره با عدد شش شروع می شد در حالی که اشک حلقه زده در چشمهای بهروز را میدید شماره را در دستش مچاله کرد و رفت . بهروز نفسی به راحتی کشید و انگار دنیا را به نام او کرده باشند خوشحال به خانه برگشت . بهروز به این فکر می کرد که وقتی بهار با او تماس گرفت به او چه بگوید که دیگر او را برای هیچ وقت از دست ندهد با این افکار شب را به صبح رساند .

عقربه های ساعت روی یازده ایستاده بود که ناگهان تلفن زنگ زد , بهروز مادرش را کنار زد تا تلفن را خودش بردارد او درست فکر می کرد پشت تلفن بهار بود . بهروز به بهار گفت شرایط صحبت کردن را ندارد ولی بهار منظور اورا نفهمید ولی با اصرار بهروز قرار شد بعد از ظهر همان روز در پارک ملت همدیگر را ملاقات کنند . بهروز دیگر سر از پا نمی شناخت , دنیای او دیگر دنیای بی قهرمان قبل نبود او قهرمان قصه خودش را پیدا کرده بود و بهار , بهار زندگی او شده بود . عقربه ها وحتی ثانیه شمار به مانند اینکه تا بحال به عمر خودش حرکت نکرده است اما با اینکه آن نیمروز بحد یک عمر برای او گذشت ولی فرارسید بهروز هرچه لباس رنگ روشن داشت به تن کرد و راه افتاد . به نزدیک های پارک رسید دختری را دید با قد متوسط , صورت بیضی مانند , موهایی که از زیر روسری و روی پیشانیش خودنمایی می کرد , چشمهای مشکی و گیرنده , بینی که داد میزد که عمل شده , دهانی کوچک , با لباس های ست مشکی به تن و  کتانی که بر پای او گریه می کرد .؛ آری بهروز درست می دید او همان بهار خودش بود که آنجا منتظر او ایستاده بود . بهروز بر سرعت قدمهایش افزود و به بهار رسید و سلام کرد  وبعد از احوال پرسی بهروز از خودش گفت , از قصه عاشق شدنش , از اینکه بدون بهار زندگی برایش قابل تصور نیست , از اینکه او عشق اول و آخرش خواهد بود و در آخر از بهار در باره آن دو پسر پرسید و بهار نیز بعد از گفتن از خودش گفت اولی سامان پسر عموی او بوده که قرار بود با بهار ازدواج کند اما چون ویروس ایدز به دلایلی نا معلوم در بدن او بود او را رها کرده و دومی هم همسر خواهر او بهمن بوده که آن روز با هم از خرید به خانه آمده بودند تا بهمن آن را برای بستگانش که در خارج کشور هستند ببرند .

بهروز و بهار آن یک بعد  از ظهر چنان شیفته هم شده بودند که خداحافظی برایشان دشوار شده بود . بهار آدمی که یک بار در عشقش ناکام مانده بود و تشنه محبتی بود که بهروز آن را رایگان و بدون منت در اختیارش قرار میداد .

بعد از ماجرا چند ماهی بعد بهروز با بهار ازدواج کرد و دو سال بعد آن ها صاحب دختری بنام پریا شدند که هردو عاشق او بودند و پیش خودشان  می گفتند فقط مرگ می تواند آن ها را از هم جدا کند . بهروز بعد پایان تحصیلش به کار آزاد روی آورد و زندگی تقریبا مرفهی برای خانواده اش فراهم کرده بود.

تمام این خاطرات مانند برق و باد از جلوی چشمان بهروز می گذشت اما او درست دیده بود , آن بهار بود که در آغوش مرد غریبه قهقه می زد . خواست به خانه برود و هر دوی آنها را در آغوش هم بکشد آما ناگهان به فکر پریا افتاد ؛ آیا پریا دختر بهروز بود یا بهار با هوس رانی نفسش او را برای بهروز به ارمغان آورده . بهروز دیگر تاب فکر کردن نداشت مانند دیوانه ها به در و دیوار راه پله می خورد و پایین می رفت فکر اینکه پریا دختر او نیست و همسرش به او خیانت کرده مجال حتی درست دیدن را به او نمی داد بی هدف در کوچه ها ماشین را مراند ؛ در یک آن خود را جلوی در اسماعیل جهود دید در زد و داخل رفت , بی اراده دو بطری وتکا طلب کرد یک نفس بطری ها راسر کشید و از خانه بیرون آمد . یادش افتاد که قرار بود پریا را از مدرسه به خانه برود با سر و وضع پریشان و در حالی که چشمش به سختی باز می شد با باز شدن در ماشین از جایش پرید ؛ تمام تن بهروز خیس بود . دیگر پریا را دختر خودش نمی دانست , فکری به سرش زد .

بهروز باید از بهار انتقام می گرفت و پریا که حروم زاده بوده و دختر پریا نیز باید به ناچار قربانی این هوس رانی. در همین زمان فکر شیطانی به سراغش آمد  دیگر هیچ چیز برای بهروز مهم نبود بسمت ناکجا آباد حرکت کرد در راه میدانی را دید که آنطرف میدان تعدادی افغانی بودند دیگر وتکا اثر خوددش را کرده بود و فکر خیانت آنی بهروز را رها نمی کرد . با اینکه با مقاومت پریا روبرو شد ولی با زور زیاد مانتو و روسری پریا را در آورد و او را به افغانی ها به قیمت صد هزار تومان فروخت در آن زمان حتی دیدن چهره معصومانه پریا که در میان چشم های هوس ران افغانی ها دست و پا می زد نیز نتوانست بهروز را از کارش منصرف کند ولی باز هم کمی از راه مانده بود و آن انتقام از بهار بود .

به اولین تلفن عمومی که رسید به خانه زنگ زد درست بود بهار تلفن را برداشت به او گفت که برای پریا مشکلی بوجود آمده و باید باهم بسراغ او بروند . بعد به سراغ بهار رفت و او را سوار کرد و بسمت جنگل های لویزان راه افتادند . بی قراری و موج انتقام و مرگ بهار را براحتی می شد از چهره بهروز حدس زد .

وقتی بهار علت رفتن به آنجا را از بهروز سوال کرد بهروز با سکوت معنی دارش که از هزار بد و بیراه بدتر بود جواب او را داد . در ساعت های اولیه شب صدای زوزه گرگ می آمد و درختان کنار خیابان نیز می خواستند که آدمی را زنده زنده بخورند و بهروز براه خودش ادامه می داد . تقریبا به آنجایی که مد نظرش بود رسید ؛ آرام ماشین راه کنار خیابان ایستاند خودش در ماشین را برای بهار باز کرد ؛ دیگر طاغتش تمام شد چند متر آنطرف تر شروع به گفتن کرد :

باید از همان اول حدس می زدم که بچه های شمال شهر معنی عشق را

نمی فهمند , معنی دوست داشتن را نمی فهمند , و لابد به خیانت می گویند تفریح , مرد غریبه هم مثل شوهرشان می ماند , بدون هوس رانی نمی توانند زندگی کنند , بچه حروم زاده را مانند بچه خودشان دوست دارند  .

در حالی که بهار گریه می کرد از بهروز می پرسید از چه چیز و چه کس سخن می گویی حرفش تمام نشده بود که سنگی به شدت با پیشانیش بر خورد کرد و او بر زمین خورد ؛ بهروز بسمت ماشین دوید و قفل فرمان را در آورد و با آن هم چند ضربه به بهار کوبید و بالای سرش نشست و در حالی که با موهای آغشته به خون بهار بازی می کرد ماجرای بعد از ظهر را برایش تعریف کرد و گفت سزای خیانت کاری مثل تو همین است .

بهار در حالی که به سختی نفس می کشید و می شد عزائیل را بالای سرش دید گفت:

او بعد از ظهر به خرید رفته و آنها که در خانه بودند خواهرش  و بهمن بودند که از خارج و بدون هماهنگی آمده بودند تا آنها را غافلگیرکنند  و بهار مرد .




:: برچسب‌ها: دلنوشته,
.:: ::.


دوستت دارم پدر
ن : mohsen vafaee ت : شنبه 26 شهريور 1390 ز : 15:45 | +

مرد درحال تميز كردن اتومبيل تازه خود بود كه متوجه شد پسر 8 ساله اش بر روي ماشين خط مي اندازد مرد با عصبانيت چندين مرتبه ضربات محكمي بر دستان كودك زد بدون اينكه متوجه آچاری كه در دستش بود شود در بيمارستان كودك انگشتان دست خود را از دست داد کودک پرسيد : پدر انگشتان من كي دوباره رشد مي كنند ؟ مرد نمي توانست سخني بگويد ، به سمت ماشين بازگشت و شروع كرد به لگد مال كردن ماشين وچشمش به خراشيدگي كه كودك كرده بود خورد كه نوشته بود ( !دوستت دارم پدر ) روز بعد مرد خودكشي كرد



:: برچسب‌ها: دلنوشته,
.:: ::.


یک داستان زیبا.....
ن : mohsen vafaee ت : پنج شنبه 24 شهريور 1390 ز : 15:48 | +

روزی یكی از خانه های دهكده آتش گرفته بود. زن جوانی همراه شوهر و دو فرزندش در آتش گرفتار شده بودند. شیوانا و بقیه اهالی برای كمك و خاموش كردن آتش به سوی خانه شتافتند. وقتی به كلبه در حال سوختن رسیدند و جمعیت برای خاموش كردن آتش به جستجوی آب و خاك برخاستند شیوانا متوجه جوانی شد كه بی تفاوت مقابل كلبه نشسته است و با لبخند به شعله های آتش نگاه می كند. شیوانا با تعجب به سمت جوان رفت و از او پرسید:" چرا بیكار نشسته ای و به كمك ساكنین كلبه نرفته ای!؟"
جوان لبخندی زد و گفت:" من اولین خواستگار این زنی هستم كه در آتش گیر افتاده است. او و خانواده اش مرا به خاطر اینكه فقیر بودم نپذیرفتند و عشق پاك و صادقم را قبول نكردند. در تمام این سالها آرزو می كردم كه كائنات تقاص آتش دلم را از این خانواده و از این زن بگیرد. و اكنون آن زمان فرا رسیده است."

شیوانا پوزخندی زد و گفت:" عشق تو عشق پاك و صادق نبوده است. عشق پاك همیشه پاك می ماند! حتی اگر معشوق چهره عاشق را به لجن بمالد و هزاران بی مهری در حق او روا سازد.

عشق واقعی یعنی همین تلاشی كه شاگردان مدرسه من برای خاموش كردن آتش منزل یك غریبه به خرج می دهند. آنها ساكنین منزل را نمی شناسند اما با وجود این در اثبات و پایمردی عشق نسبت به تو فرسنگها جلوترند. برخیز و یا به آنها كمك كن و یا دست از این ادعای عشق دروغین ات بردار و از این منطقه دور شو!"

اشك بر چشمان جوان سرازیر شد. از جا برخاست. لباس های خود را خیس كرد و شجاعانه خود را به داخل كلبه سوزان انداخت. بدنبال او بقیه شاگردان شیوانا نیز جرات یافتند و خود را خیس كردند و به داخل آتش پریدند و ساكنین كلبه را نجات دادند. در جریان نجات بخشی از بازوی دست راست جوان سوخت و آسیب دید. اما هیچكس از بین نرفت.

روز بعد جوان به درب مدرسه شیوانا آمد و از شیوانا خواست تا او را به شاگردی بپذیرد و به او بصیرت و معرفت درس دهد. شیوانا نگاهی به دست آسیب دیده جوان انداخت و تبسمی كرد و خطاب به بقیه شاگردان گفت:" نام این شاگرد جدید "معنای دوم عشق" است. حرمت او را حفظ كنید كه از این به بعد بركت این مدرسه اوست .



:: برچسب‌ها: دلنوشته,
.:: ::.


یک داستان زیبا.....
ن : mohsen vafaee ت : پنج شنبه 24 شهريور 1390 ز : 15:43 | +

زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند.

انها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.

زن جوان: یواشتر برو من می ترسم

مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره!

زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم 

مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری

زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی

مرد جوان: مرا محکم بگیر 

زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟

مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی

سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه

روز بعد روزنامه ها نوشتند

برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.در این سانحه

که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد،

 یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت

مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن

 جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت

 و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش

 رفت تا او زنده بماند 

و این است عشق واقعی.



:: برچسب‌ها: دلنوشته,
.:: ::.


Powered By LOXBLOG.COM Copyright © by eshgh-nefrat
This Template By Theme-Designer.Com