عشق

دلنوشته ها
عشق
ن : mohsen vafaee ت : شنبه 26 شهريور 1390 ز : 16:14 | +

سلام دوستان این داستانو خوندم وچون برای خود من هم اتفاق افتاده میزارم تا شما هم بخونین

روزي دختري به اسم ف.داشت تو كوچشون راه مي رفت (فكر كنم دمه خونشون ) متوجه پسري ميشه كه تويه كاميون بود و به او نگاه مي كرد.دخترك به راه خود ادامه داد ولي مثل اين كه پسر(مجتبي)از دختر خوشش اومده بود.دوست دارم ادامه ي ماجرارو از زبون دخترك تعريف كنم اينطوري بهتره.مجتبي چند روزي دنبال من بود دم خونه دم مدرسه(اون موقع راهنمايي بودم).وقتي از مدرسه تعطيل ميشدم مي آمد دنبالم . دوستام ميگفتن ف.. اين پسره دنبال تو هستش ولي من بهش اعتنا نمي كردم.وقتي باهام حرف ميزد صورتمو بر مي گردوندم تا بهش بي اعتنايي كنم.به قول معروف قلب سنگي داشتم ولي خوب اينطوري بودم ديگه دوست نداشتم بهش رو بدم در صورتي كه معلوم بود واقعا منو دوست داره ولي منم يه دنده بودم و بي توجهيام ادامه داشت. تو راه كه مي رفتم باهام حرف مي زد پيش خودش فكر كرده بود چون باهام حرف ميزنه يعني من دوستشم ولي ....

بعد از مدتي تلاش مجتبي تصميم گرفتم باهاش حرف بزنم .

يه مدتي باهم بوديم ولي چند باري باهم دعوا كرديم و از هم جدا مي شديم و دوباره باهم دوست مي شديم.اون موقع مجتبي به قول خودش عاشق من شده بود ولي منم خيلي حالشو مي گرفتم خوشم مي اومد چيزي به اسم احساس نداشتم . اون موقع من 14 سال داشتم و او 19 سال معلوم بود هنوز بچه بوديم ولي دوران خاص خودشه ديگه.يادمه گاهي اوقات مي اومد دم خونمون و زنگمونو ميزد منم سريع ميرفتم پايين چون دم خونه يكم برام سخته اگه همسايه ها ببينن راحت برام حرف در مي آوردن.البته اون موقع يكي برام حرف درآورده بود كه هيچ وقت يادم نميره نزديك بود بابام منو بكشه آخه تهمت بدي بهم زده بودن (گفته بودن ف.. با پسره آره!!!!!!!)

من نزديك 6 سال با مجتبي بودم.اوايل جووني مو هيچ وقت يادم نميره حتي يادمه يه بار توخيابون منو گرفت زد جلوي همه ي مردم دوستم داد مي زد كمك ميخواست ولي مردم فقط مارو نگاه ميكردن به قول معروف سوژه شده بوديم.

بهم قول ازدواج داده بود ديگه مونده بودم چي كار كنم.

يادمه يه بار يه انگشتر برام خريده بود (نقره بود) يه بار كه باهم حرفمون شد انگشترشو دراوردم و گذاشتم روي ديوار دنبال راه مي اومد و مي گفت غلط كردم تو رو خدا برگرد منم به راهم ادامه دادم

يه وقتهايي زنگ ميزد خونمون از مامانم اجازه ميگرفت بريم بيرون بگرديم.

روزها گذشت و گذشت... خيلي اذيتش كرده بودم هيچوقت يادم نميره

البته اينم بگم كه اون موقع ها اولين كسي كه منو به سمت راه كج منحرف كرد مجتبي بود براي اولين بار بهم سيگار داد بهم مشروب و ويسكي داد هيچ وقت ييادم نميره چه كارهايي كرديمو ...

بعد از مدتها مجتبي منو ول كرد اونجا بود كه فهميدم منم بهش علاقه پيدا كردم سراغشو ميگرفتم و .....

وقتي برگشت فكر كردم به خاطر من برگشته ولي اون براي يه كاره ديگه اومده بود برگشته بود تا از من انتقام بگيره ولي اولش من نميدونستم مدتي گذشت و يه روز گفت من نميخوام با تو ازدواج كنم من ميخوام با مهسا ازدواج كنم .

منو ميگي تو اون لحظه داشتم ديوونه ميشدم حالم بد شد نفهميدم چي شد چشمام سياهي ميديد كسي كه نصف عمرمو باهاش بودم وسط راه تنهام گذاشته بود ديگه نميدونستم چيكار كنم از اين دنيا بدم اومده بود خسته شده بودم. يه روز با دوستم كه از بيرون برگشتيم مي خواستم تصميممو عملي كنم. انگار دوستم فهميده بود ميخوام چيكار كنم آخه افسردگي گرفته بودم. يادمه چند بار رفتم لبه ي پشت بام نشستم ولي كاري نكردم دوست داشتم خلاص شم از اين زندگي تا اين كه اون روز فرا رسيد.. از بيرون كه اومدم مستقيم رفتم تو حموم تيغو گرفتم دستم اصلا نمي ترسيدم چون چيزي برام مهم نبود . بدون اينكه دستم بلرزه رگمو زدم خودم داشتم ميديدم چه طور خون ازم ميره ولي جون كاري و نداشتم حموم غرق خون شده بود و من بيهوش اونجا افتاده بودم.نميدونم چي شد كه زنده موندم ولي نميدونم كارم درست بود يا نه.

الان ديگه دوست ندارم به اون دوران برگردم .

اين دوران تلخ زندگيم بود .

دوستون دارم



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







:: برچسب‌ها: دلنوشته,
.:: ::.


Powered By LOXBLOG.COM Copyright © by eshgh-nefrat
This Template By Theme-Designer.Com